گاه در دوستی به جای می رسیم که دوستی به رنجی جانکاه برایمان بدل می شود .این زمانی است که تو و دوست دیرین در طول سالها هر یک به راهی رفته اید و ناگاه می بینی که دیگر از همه آنچه روزی به هم پیوندتان می داد چیزی به جا نمانده.انگار میکنی که دو بیگانه اید از دو سیاره که هر یک با زبانی ناآشنا با هم صحبت میکنید.گسستن بند نازک بیخاصیتی که فقط رنگ و بوی عادت و خاطره دارد کار دردناکی است .اما دردناکتر آنکه دیگری حتی به این بیگانگی و رنجی که بر هم تحمیل می کنید آگاه نباشد یا خود را به ندانستن بزند.
واقعا چگونه می توان به دوست گفت که دیگر دوست نیست؟