عشق مگر حتماً باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشقشدن، عاشقبودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست، چون نیست.
عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست، معرفت است. عشق ازآنرو هست، که نیست . پیدا نیست و حس میشود. میشوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگاندازی وامیدارد. میگریاند. میچزاند. میکوباند و میدواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است.بودنش عشق است. رفتن و نگاهکردنش عشق است. دست و قلبش غشق است. در تو عشق میجوشد، بیآنکه روش را بشناسی. بیآنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شایدهم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی.
عشق، گاه تورا به شوق میجنباند و گاه به درد در چاهیت فرو میکشد.